بدون شرح ولی پر از حرف
[ بازدید : 3052 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ب تاوان قلب شکسته ام هزاران قلب را خواهم شکست . گناهش ب پای کسی ک قلبم را شکست
دلم آغـــــوش پر آرامشی را میخـــــواهد که زیر باران گرمم کند...
دلـــــــــم می خواهد کسی باشد که خوب باشد...
مهـــــربان باشد...
هـــــــــــمه ی این بودن هایش فقط برای مــــــــــن باشد...
فقط برای خود مـــــــــــــن
تمام ترسم از اینه ...
که عاشق کسی بشم و...
تو برگــــردی.... !
میدونم الان واسه این مطلب زوده ولی زودتر گذاشتمش که ولنتاینو جشن نگیرید
سپندارمذگان
در ایران باستان، میان آریائیان روزی موسوم به روز عشق (سپندارمذگان یا اسفندارمذگان) بوده است. این روز در تقویم زرتشتی مصادف است با پنجم اسفند ماه و در تقویم جدید ایرانی، که شش ماه اول سال سی و یک روز حساب میشود، شش روز به جلو آمده و دقیقا مصادف میشود با 29 بهمن، یعنی چهار روز پس از روز ولنتاین فرنگی. زرتشیان جشن سپندارمذ (سپندارمذگان – روز زن و روز زمین) را هرساله در پنجم اسفند ماه برگزار میکنند.
در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب می کردند و علاوه بر اینکه ماه ها اسم داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. به عنوان مثال روز اول «روز اهورامزدا»، روز دوم، روز بهمن (سلامت، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است، روز سوم اردیبهشت یعنی «بهترین راستی و پاکی» که باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهریور یعنی «شاهی و فرمانروایی آرمانی» که خاص خداوند است و روز پنجم «سپندارمذ» بوده است.
سپندارمذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن. زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد. به همین دلیل در فرهنگ ایران باستان «سپندارمذ» را به عنوان نماد عشق می پنداشتند. پسوند «گان» هم به معنی «جشن» است، و در نتیجه «سپندارمذگان» به معنی «جشن سپندارمذ» (جشن روز زن و زمین) است.
در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی می شده است که در همان روز که نامش با نام ماه مقارن می شد، جشنی ترتیب می دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلاً شانزدهمین روز هر ماه «مهر» نام داشت که در ماه مهر، «مهرگان» لقب می گرفت. همین طور روز پنجم هر ماه «سپندارمذ» یا «اسفندارمذ» نام داشت که در ماه دوازدهم سال که آن هم «اسفندارمذ» نام داشت، جشنی با همین عنوان می گرفتند.
«سپندارمذگان» جشن زمین و گرامی داشت عشق است که هر دو در کنار هم معنا پیدا می کردند. در این روز زنان به شوهران خود با محبت هدیه می دادند. مردان نیز زنان و دختران را بر تخت شاهی نشانده، به آنها هدیه داده و از آنها اطاعت می کردند. جشن «سپندارمذگان» یا «اسفندگان»، روز گرامیداشت زنان در ایران باستان بوده است.
در باور ایرانى مرد داراى قدرت مردانگى و تفکر و خردورزى بیشترى است، در برابر آن زن نیز داراى مهر ورزى، عشق پاک، پاکدامنى و از خودگذشتگى فراوان ترى است که هر یک از این دو به تنهایى راه به جایى نبرده و حتى روند پویایى گیتى را هم به ایستایى مى کشانند. اگر مردان بدنه هواپیماى خوشبختى اند، زنان موتور آن اند که پیکره بى موتور و موتور بى بدنه هیچ کدام به تنهایى به اوج سعادت نمى رسند بلکه ذره اى حرکت و جنبش هم برایشان ناممکن است. اشوزرتشت خوشبختى بشر را وابسته به میزان دانش و خرد انسان مى داند نه جنسیت و قومیت و رنگ و نژاد و از دیدگاه وى همه انسان ها - همه زنان و مردان - داراى حقوق برابرند. او دختران را در گزینش همسر آزاد شمرده و عشق پاک و دانش نیک را دو معیار اصلى مى داند و خوشبختى همسران جوان را در زندگى زناشویى در این مى داند که هر یک بکوشند تا در راستى از دیگرى پیشى جویند.
ملت ایران از جمله ملت هایی است که زندگی اش با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته است، به مناسبت های گوناگون جشن می گرفتند و با سرور و شادمانی روزگار می گذرانده اند. این جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگی، خلق و خوی، فلسفه حیات و کلاً جهان بینی ایرانیان باستان است.
.روزی به رضاشاه خبر دادند که نرخ درشکه خیلی زیاد شده
رضاشاه تا این خبر را شنید لباس مبدل پوشید و رفت میدان توپخانه....
یک درشکه چی راصدا زد وگفت: چقدرمیگیری تا شمیران بری؟
درشکه چی که نمیدانست طرفش کیست گفت:برو ما با نرخ دولتی کار نمیکنیم!
رضا شاه گفت 5شاهی کافیه؟
درشکه چی گفت:برو بالا
-ده شاهی چی؟
-برو بالا!
-15 شاهی چی؟
-بروبالا
-30شاهی چی؟
-بزن قدش!
راننده به رضا شاه نگاهی کرد و گفت:سربازی؟
-برو بالا!
-گروهبانی؟
-بروبالا!
-فرمانده ای؟
-برو بالا!
-نکنه رضا شاهی!
-بزن قدش!
حال رضاشاه قیافه ی رنگ پریده ی مرد را دید و گفت:ترسیدی؟
-بروبالا!
-لرزیدی؟
-بروبالا!
-شاشیدی؟
-بروبالا!
-ریدی؟
-بزن قدش!
راننده از رضاشاه پرسید حالا من رو زندانی میکنی؟
-بروبالا!
-منو تبعید میکنی؟
-بروبالا!
-منو اعدام میکنی؟
-بزن قدش!
سلام دوستای عزیزم خوبید ؟چ خبر ؟
خیلی ممنون از نظراتون واقعا منو شگفت زده کردن .الکی مثلا شماها نظر
میزارین .
راستی امروز تولدمه .
تولد تولد تولدم مبارک مبارک مبارک تولدم مبارک بیا شمع هارو فوت کن تا صد سال زنده باشی
ایشاا... دانشگاه پزشکی قبول
بشم و به هر چی میخوام برسم
☺آمیــــــــــــــــــــــن ☺
لوسم خودتونید دیدم هیچ کس بهم تبریک نگفته از دوستای مجازیم گفتم خودم ب خودم تبریک بگم دوستون دارم فداتون
شیطان به رسول خدا گفت طاقت دیدن 6 خصلت آدم را ندارم:
1:به هم میرسند سلام میکنند.
2:باهم مصاحفه میکنند.
3:برای هر کاری انشاا... میگویند.
4:از گناه استغفار میکنند.
5:هر کاری را با بسم ا... الرحمن الرحیم شروع میکنند.
6:تا نام تو را میشنوند صلوات میفرستند
آﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮﮐﻨﯿﺪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﯿﮑﻮﺷﺪ
ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﮐﻨﺪ ؟؟؟
پینوکیـــو کجایی ؟ یادتــ بخیر …
اینجا هر روز “دماغ ها” کوچکتـر می شود و “دروغ ها” بزرگتــر
بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد
و کنارم نشست
گفت مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی
گفتم نه ولی از بازی آدمهایت خسته شدم
همان هایی که حس میکنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده
من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم
.
خدا خندید
پرسیدم خدا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم
خدا اما ساکت بود گویا از من دلخور شده بود…
گفت : تو را از خاک افریدم تا بسازی نه بسوزانی
تو از خاک از عنصری برتر ساختم از خاک ساختم
که با آب گل شوی و زندگی ببخشی
از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی میکنی
با خاک ساختمت تا با باد برقصی،
.
.
تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب باد تو را بازی داد
تو برخیزی سر بر آوری در قلبت دانه عشق بکاری
و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال…..
و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا…
خــانـــــوم خوشگله شــماره بـدم؟؟؟
خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟
خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟
ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصــلا” اهل این حرفـــــها نبود…
این قضیه به شـــدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و
مــدرکشود وبه محـــل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شـاید می خواست گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی دخترک وارد حیاط امامزاده شد…
خسته…
انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خـدایـا کـمکـم کـن…
چـند ساعـت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی!!!
مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند…
به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…
امــا انگار چیزی شده بود…
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!
فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جـــایــش نگذاشته…!!!
خدا ما را از دیدار امام زمان محروم کرد!
ولی بعضی از ما از این تحریم
به اندازه تحریم آمریکا
صدایمان در نیامد و ناله نزدیم!!!